#خاطره امر به معروف و نهی از منکر_5
دو روز پیش یکی از فروشندگان مترو رو دیدم.یادمه همیشه مقنعه میپوشید وباحجاب بود.الان دیدمش شال سرش بود وموهاشو رنگ کرده بود کمی بیرون ریخته بود وآستیناشم کمی کوتاه.ناراحت شدم از تغییرش
یه ایستگاه که پیاده شد با اینکه مقصدم نبود باهاش پیاده شدم.کنارش نشستم.
گفتم سلام خداقوت.خسته نباشید.خانمی من خیلی شمارو دوست دارم همیشه میدیدمتون چقدر باحجاب وباوقارید کیف میکردم.الانم خواهش میکنم مواظب باشید حالا اینجا زنونه است ایراد نداره ولی طرف مردونه میرید حواستون باشه.میدونید که جامعه خیلی بد شده.گفت چشم عزیزم حواسم هست آره قربونت.خیلی خیلی بد شده.من دخترمم و دوستام میگن بیایم همرات مترو کنارت ولی وضع مترو رو میبینم نمیارمش.گفت راستش دوستای فروشنده دیگه ام مسخره ام میکنن میگن عین این زن آخوندا خواهر بسییجیا مقنعه واستینک میزنی.خیییلی ناراحت میشدم مسخره میکردن.الانم هوا گرمه تمام گردنم عرق سوز شده شال خنک برداشتم.گفتم حق داری هوا گرمه خب.خوبه روسری خنک باشه. گفتم شما برخدا حجاب داری باید سرتو بگیری بالا.نباید ناراحت بشی.خلاصه آخر سر حرفا رسیدیم به امام رضا اشکش دراومد گفت اره امام رضا خیلی به من عنایت داره و فردا بلیط مشهدم دراومده از جایی که اصلا فکرشو نمیکردم و…دیدم دلش خیلی از من پاکتره.خلاصه دوباره باهاش سوار مترو شدم و مسیر ادامه پیدا کرد واونم فروشندگیشو کرد وآخر سر بهم گفت خداحافظ دوستم!
#خاطره_دوستم
#خاطره_خانمهای_محلاتی